loading...
::میهن پاتوق|بزرگترین پاتوق سرگرمی::
تبلیغات

آخرین ارسال های انجمن
عنوان پاسخ بازدید توسط
حتمـــــا قبــــل ازخــــواب ببــــوسیـــــدش !!!! 1 1115 shayan
این دختر خود را کاملا به یک عروسک تبدیل کرد + عکس 2 1490 shayan
✿♥●•٠ حالت چشم دانشجوها در دانشگاه ✿♥●•٠ 1 1367 shayan
ديكشنری کلمات لاتی و کوچه بازاری 1 1420 shayan
نحوه برقراري ارتباط دختر و پسر 3 1376 shayan
اس ام اس های جدید عاشقانه 1 951 shayan
ترفندهای دخترای امروزی ! 1 1472 wearingblack
ورژن طنز آهنگ من میجنگم از یاس در مورد امتحانات ! 0 1088 ho3yn_khafanbazar
♥::.█◄◄ تصــــاویر خطــــای دیــــد ►►█.::♥ 0 1298 ho3yn_khafanbazar
************عكس العمل دختراوپسرابعد ازقهر************** 0 1128 ho3yn_khafanbazar
ஜ♥ஜ وقتــی یـــه پســـر دیــــر میــــاد خـــونــــه ஜ♥ஜ 0 993 ho3yn_khafanbazar
پیرمرد 83 ساله ایرانی صاحب فرزند شد 0 877 ho3yn_khafanbazar
ساخت دامین TK فقط با گذاشتن بنر ما در وب خود 0 846 ho3yn_khafanbazar
تفاوت معذرت خواهی پسران و دختران 0 979 ho3yn_khafanbazar
✿ عکسی که اعصابتونو خورد میکنه ✿ 0 1326 ho3yn_khafanbazar
داستان جنجال برانگیز بین شادمهر عقیلی و فرشاد فرخ پور 0 1066 khafan-bazar
ضرب المثل های دیجیتالی !!!!!!!!!!!!!!!!! 0 871 hossein_mano2music
واژه OK چگونه در دنیا رسم شد 0 913 hossein_mano2music
خانواده اپلی!!!!!!!!!!!!!!! 0 832 hossein_mano2music
اینگونه از دوست پسر یا دوست دختر خود ببرید! 0 865 hossein_mano2music
Admin بازدید : 927 1392/04/01 نظرات (0)

موضوع انشا«ازدواج را توصیف کنید»

 

پیش بابایی می روم و از او می پرسم: «ازدواج چیست؟»، بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید: «این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!»، متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: «خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!»، در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم: «بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!»،

بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: «نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ...» بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.

مامانی گفت: «در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می یومد گفت: «حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!»، مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.

بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشا این هفته مون اینه که «ازدواج را توصیف کنید.»، بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!»، و مامانی هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!»، بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، مامانی گفت: «توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!»

بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: «نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!»، مامانی هم گفت: «آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!»

پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: «ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت کرد.

به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشک جمع می شود، و وقتی دلیل اشک های خواهر رو می پرسم می گوید: «کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!»، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: «تو در مورد ازدواج چی می دونی؟» و خواهرم باز اشک می ریزد.

ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من، با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!

مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
خدایا با تمام وجود دوستت دارم

با تمام وجود گناه کردیم اما نه نعمت هایش را از ما گرفت و نه گناهانمان را فاش کرد.بیندیش اگر اطاعتش کنیم چه میکند!

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظر شما در مورد میهن پاتوق
    نظرتون درباره قالب جدید
    آمار سایت
  • کل مطالب : 149
  • کل نظرات : 517
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 839
  • آی پی امروز : 53
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 140
  • باردید دیروز : 38
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 178
  • بازدید ماه : 239
  • بازدید سال : 7,302
  • بازدید کلی : 927,972
  • پشتيباني میهن پاتوق
    رتبه ی میهن پاتوق